http://s5.picofile.com/file/8137458100/%D8%A7%D8%B1%D9%88.gif
مشق عشق
همه چیز از همه جا
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ حاصل مطالعات ووبگردی های من است . به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بر دارد چینی نازک تنهایی من

پيوندها
نويسندگان

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 87
بازدید دیروز : 110
بازدید هفته : 213
بازدید ماه : 197
بازدید کل : 61499
تعداد مطالب : 427
تعداد نظرات : 330
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


پنج شنبه 3 ارديبهشت 1394 :: نويسنده : مهاجر

 

 

باز پنجره های ملکوت به بهانه ی دیگر گشوده شد

و چه عاشقانه می سراید : این الرجبیون ؟

چه خدای عاشقی که گناه می خرد و بهشت می فروشد و ناز بنده می کشد

 

شب آرزوهاست باید دری برای مناجات وا شود

تا درد بی دوای گناهم دوا شود

باید کسی که نزد خدا دارابرو

وقت سحر به یاد دلم در دعا شود

شب آرزوهاست

بیا دعا کنیم برای آن کودکی که در آن سوی پهناور زمین امشب را گرسنه خواهد خوابید.

و برای آن بیماری که فردایش را کسی امیدوار نیست.

بیا از خدا بخواهیم رنج های آدمی را بکاهد و آرامش او را بیافزاید.

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

چهار شنبه 5 فروردين 1394 :: نويسنده : مهاجر

 

همه به شما

می گویند:

سال خوبی داشته باشین

ولی من به شما می گویم:

" سال خوبی را برای خودتان خلق کنید "

به فکر اومدن روزای خوب نباشید! آنها نخواهند آمد …

به فکر ساختن باشید…

روزهای خوب را باید ساخت

آرزو می کنم بهترین معمار سال جدید باشید…

نوروزتان مبارک



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 6 بهمن 1393 :: نويسنده : مهاجر

آدمها می آیند...

گاهی در زندگی ات می مانند

گاهی در خاطره ات

آن ها كه در زندگی ات می مانند

همسفر می شوند

آن ها كه در خاطرت می مانند

كوله پشتیِ تمامِ تجربه ای برای سفر.....

گاهی تلخ

گاهی شیرین

گاهی با یادشان لبخند می زنی

گاهی یادشان لبخند از صورتت برمی دارد

اما تو....

لبخند بزن

به تلخ ترین خاطره هایت

حتی بگذار همسفر زندگی ات

بداند هرچه بود؛ هرچه گذشت

تو را محكم تر از همیشه و هرروز

برای كنار او قدم برداشتن ساخته است

آدمها می آیند....

و این آمدن باید رخ بدهد

تا تو بدانی آمدن را همه بلدند

این ماندن است كه هنر می خواهد.

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 6 بهمن 1393 :: نويسنده : مهاجر

من یک دخترم

هرچقدرم که ادای محکم بودن را دربیاورم

هرچقدرم ک ادای مستقل بودن

و بگویم"ممنون خودم از پسش برمیام"

بازهم ته تهش به آن سینه پهن مردانه ات پناه میاورم 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

یک شنبه 6 بهمن 1393 :: نويسنده : مهاجر

پســ ـرم...

مامانت برای تو حرف هایی داره حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره...

عزیزدلم! یک وقتهایی زن ِ رابطه بی حوصله و اخموست.روزهایی میرسه که بهونه میگیره. بدقلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله!" و اون میزنه زیر گریه....

زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم...

موجوداتی که میتونی با محبتت آرومشون کنی و یا با بی توجهیت از پا درش بیاری...

باید برای اینجور وقتها آماده باشی.بلد باشی. باید یاد بگیری که نازش را بکشی...

عزیزم. پسر مغرور و دوست داشتنی من!!!ناز کشیدن شاید کار مسخره ای به نظر برسه اما باید یاد بگیری....

زن ها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایی هستن که نازشون خریدار داره... میدونی؟ این ویژگی زنه، گاهی غصه ها مجبورش میکنن به گریه...!

خیلی پاپی‌ دلیل گریه ش نشو...همیشه نیازی نیست دنبال دلیل و چرا باشی تا بخوای راه حل نشونش بدی....

گاهی فقط باید بشنویش. بذاری توی بغلت گریه کنه و بعد فقط دستش را بگیری و ببریش بیرون یه هدیه ی کوچولو براش بگیری و بگی که چقدرخوشگله!.

ازش تعریف کنی و باهاش حرف بزنی ..

.یاد بگیر که با مردونگیت غصه هاشو آب کن نه که از غصه آبش کنی......

اگر هم که پای فاصله درمیونه کافی هست نازش کنی ..

بهش زنگ بزنی باهاش حرف بزنی...

اگر بازم گریه کرد و آروم نشد دلسرد نشو .باز هم صداش کن!!!

عاشقانه صداش کن، حتی اگه واقعا خسته ای!!!!

بهت قول میدم درست اون لحظه ای که داری فکر میکنی این صدا کردنا ...

فایده ای نداره و نمیخواد حرف بزنه و میخواد تنها باشه. برمیگرده طرفت و توی آغوشت خودشو رها میکنه و...

زن ها هیچ وقت این لحظه ها که پاش وایسادی رو فراموش نمیکنن و همه انرژی که براش گذاشتی رو بهت برمیگردونن...

پسرم!!!! این روزها که مینویسم هنوز دخترکی هستم پر از آرزو ،دخترکی که روزی زن میشود. مادر میشود. مادر تو



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

یک شنبه 6 بهمن 1393 :: نويسنده : مهاجر

از فکــــر من بگـــذر خیـالت تخت باشد 

"من" می تواند بی تو هم خوشبخت باشد

این من کــــه با هر ضربه ای از پا در آمد

تصمیم دارد بعد از این سر سخت باشد

تصمیم دارد با خودش با کم بسازد

تصمیم دارد هم بسوزد هم بسازد

هرچند دشوار است

باید پابگیرم تا انتقامم را از این دنیـــا بگیرم

من خسته ام دیوانه ام

آزار کافی ست راهی ندارم پیش رو دیوار کافی ست

جـــز دردها سهمم نبوداز با تو بودن لطفا برو

دست از سرم بردار کافی ست

لج می کند جسمت بگوید زنده هستی وقتــی برایم مرده ای

انکار کافــی ست با ساز دنیـــا گرچـــه مجبـــورم برقصم

حرفی ندارم چون برایم دار کافی ست

من خسته ام دیوانـه م دلگیـــرم از تو

خود را همین امروز پس میگیرم از تو

از فکـــر من بگــذر خیالت تخت باشد

"من" می تواند بی تو هم خوشبخت باشد



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

یک شنبه 6 بهمن 1393 :: نويسنده : مهاجر

من ازت خاطره دارم ,

خاطره درد کمی نیست

روبه روی من عزیزم , روزگار روشنی نیست

دائم از حال تو میگریم ,

حال من که گفتنی نیست 

من یه ساله با خیالت لحظه لحظه در نبردم

با تو زنده بودم اما با تو زندگی نکردم ...

قلب من از باور تو فکر برگشتن نداره

من به هر راهی که میرم به تو میرسم دوباره

من یه ساله با خیالت لحظه لحظه در نبردم

با تو زنده موندم اما با تو زندگی نکردم.



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

یک شنبه 7 بهمن 1393 :: نويسنده : مهاجر

چه تکلیف سنگینی ست

بلا تکلیفی

وقتی نمیدانم دارمـت . . . .

یا . . . .

ندارمـت.



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

یک شنبه 3 ارديبهشت 1394 :: نويسنده : مهاجر

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟

بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام.

پیش از موعد!

گفتم:…

به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.

دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم،

روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.

اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد،

زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن،

نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود،

و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم

و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

یک شنبه 23 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

دخترم امروز برای تو مینویسم ... سالها بعد اگر به دنیا اومدی و بزرگ شدی قد کشیدی و خانوم شدی دلم میخواهد تو را از همه پسرهای محله و مدرسه و دانشگاه دور کنم دلم میخواهد نگذارم از خانه بیرون بروی دلم میخواهد رنگ آفتاب را فقط در حیاط خانه ببینی دخترم میدانم از من متنفر میشوی میدانم مرا بدترین مادر دنیا میدانی ... میدانم . . . خوب میدانم اما دخترکم اگر بدانی چه بر سر مادرت آمد چگونه دلش شکست و آرزوهایش تباه شد از مادر گله نمیکنی دخترم وقتی سنت هنوز درگیر احساس است و منطق نمیشناسد عاشق میشوی ... دخترکم عاشقی درد دارد این روزها که مینویسم هنوز دخترکی هستم پر از آرزو ، دخترکی که روزی زن میشود، مادر میشود، مادر تو .... بمیرد مادر و درد آن روزهایت را نبیند ...



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 20 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

 

از پرهاى سوخته و خیمه هاى خاکستر، چهل روز مى گذرد؛ از شانه هاى بى تکیه گاه و چشم هاى به خون نشسته، از لحظاتى که سیلى مى وزید و صحرا در عطشى طولانى، ثانیه هایش را به مرگ مى بخشید. حالا چهل روز است که مرثیه هامان را در کوچه هاى داغ، مکرر مى کنیم. چهل شب است که بر نیزه شدن آفتاب را سر بر شانه هاى آسمان مى گرییم. «اى چرخ! غافلى که چه بیداد کرده اى». از شام تا کربلا از کربلا تا شام، حکایت سرهاى جسور شماست که شمشیرها را به خاک افکند. من از روایت خونابه و خنجر مى آیم؛ از شعله هاى به دامن نشسته و فریادهاى بى یاورى. امروز، اربعین خورشید است. نگاه کن چگونه پرندگان، بر شاخه هاى درختان روضه مى خوانند؛ چگونه ابرها، فشرده فراقى عظیم، پهنه زمین را مى بارند! رفته اید و پس از شما، جاده ها، اسیر زمستانى همیشگى اند. پرواز ناگهان شما آتشى است که هرگز فرو نمى نشیند. زخم عاشورا همیشه تازه است پاییز را دیده اى، چگونه نوباوگان تابستان را به زمین مى ریزد و سر و روى جهان را به زردى مى نشاند؟! اکنون دیرى است که پروانه هاى هاشمى مان را شعله هایى یزیدى، بر تپه هاى خاکستر فرو ریخته اند. دیرى است که گیسوان کودکى رقیه را بادهاى یغماگر، با خویش برده اند. زمین، پاییزش را از یاد مى برد، اما زخم عمیق عاشورا را هرگز. سال ها مى گذرد و ما همچنان سوگ کبوترانى آزاده را بر سینه مى کوبیم.

 

بشیر!

وقتى به مدینه النبى رسیدیم، مبادا کسى جلوى قافله اسراى کربلا، گوسفندى را سر ببرد! این کاروان، از سفر چهل روزه با سرهاى بریده بر بالاى نى مى آید. نگذار هیچ لاله اى را در رثاى شهدایمان پرپر کنند! سراسر خاک کربلا، پر بود از گلبرگ هاى خونین و پاره اى که از هر سو مرا صدا مى زدند: «أخَىَّ اخَّى». اجازه نده کسى بر سر و رویش خاک بریزد؛ هنوز باد، گرد و خاک کوچه هاى کوفه و شام را از سر و روى زنان و کودکان عزادار نربوده است. این صورت هاى کبود و دست هاى سوخته، نیازى به گلاب افشانى ندارند؛ هنوز اربعین گل هایى که با تشنه کامى بر خاک و خون افتادند، نگذشته است.

بگو پاى برهنه به استقبالمان نیایند؛ این کاروان پر است از کودکانى که پاى پرآبله دارند. سفارش کن شهر را شلوغ نکنند و دور و برمان را نگیرند، ما از ازدحام نگاه هاى نامحرم و بیگانه بازگشته ایم. بگذار آسوده ات کنم بشیر! دل زینب علیهاالسلام براى خلوت مزار جدش پر مى کشد تا به دور از چشم خونبار رباب و سکینه و سجاد علیه السلام و این کاروان داغدار، پیراهن کهنه و خونین حسین علیه السلام را بر سر و روى خویش بنهد و گریه هاى فرو خورده چهل روزه اش را یک سره رها سازد.

 

الهی!تا دنیا ،دنیاست جانب دلم به سوی کربلاست.

الهی !اول دست دلم رابگیربه کنیزی زینب ببر،بعدپای ارادتم را به آستان شش گوشه حسین برسان  .

الهی!دستم بگیر زمینگیر دنیایت وزمین خورده نفسم  نشوم .

الهی!پای فکرم ،دلم،روحم رادر  راه حسین ثابت قدم بدار .

 

الهی! نفس سرکشم را به زنجیر اطاعتت بکش .

الهی!ضعیفم ،کوچکم،در این جمعه شب مهر دنیاولذات کاذبش  را از دلم برکن ومهربندگی بر پیشانیم بزن وبرای خودت انتخابم کن .

الهی!گم کرده راهم، دست کودک سرگردان نفسم رابگیر راه رانشانم بده .

یا ستار !هوای نفس فریبم داده ،مرا رسوای خلقت مکن .باران آمرزشت را بر سرم ببار .

الهی !به حق حسین پاکم کن و خاکم کن .



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 20 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

 

 

زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین میبرد شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت پس همیشه شاد باش امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد کسی را که امیدوار است هیچگاه ناامید نکن شاید امید تنها دارائی او باشد اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است خوب گوش کردن را یاد بگیریم گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند وقتی از شادی به هوا میپری مواظب باش کسی زمین رو از زیر پاهات نکشه مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره فراموش نکن قطاری که ار ریل خارج شده، ممکن است آزاد باشد ولی راه به جائی نخواهد برد میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان یا بگوئی : خدا به خیر کنه، باز صبح شده انتخاب با توست اگر در کاری موفق شوی دوستان دروغین و دشمنان واقعی بدست خواهی آورد زندگی کتابی است پر ماجرا هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش آنرا دور نینداز مثل ساحل آرام باش تا مثل دریا بی قرارت باشند جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست یک دوست وفادار تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست که اگر پیدا کردی قدرش را بدان فکر کردن به گذشته مانند دویدن به دنبال باد است باد همیشه می وزد میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی، هم آسیاب بادی تصمیم با توست آدمی ساخته افکار خویش است فردا همان خواهد شد که آنروز به آن می اندیشد برای روزهای بارانی سایه بانی باید ساخت برای روزهای پیری اندوخته ای باید داشت برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست دوست داشتن امری لحظه ایست ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود علف هرز چیه؟! گیاهی که هنوز فوایدش کشف نشده پس هرگز دنیا را بی ارزش حساب نکن زنان هوشیارتر از آن هستند که مردانگی خود را به همسران خود نشان بدهند سعی کن اعتمادت از آنها سلب نشود تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است پس همیشه امید به روشنایی داشته باش چه خوب می شد اگر، اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و عشق را با هوس و حلال را با حرام و دنیا را با عقبی و رحمان را با شیطان بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 17 خرداد 1394 :: نويسنده : مهاجر

 

هرزگي مختص به تن فروشي نيست

ربطي به جنسيت هم ندارد

همين كه از اعتماد كسي سوء استفاده كني هرزه اي

همين كه به دروغ بگويي دوستت دارم هرزه اي

همين كه خيانت كني هرزه اي

همين ك رفاقتت به هخاطر پول باشه هرزه اي

اگه ميخواي تن فروشي كني صاحب اختيار بدنتي

اما هرزگي نكن چون از احساس و ابروي ديگران بايد مايه بگذاري



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 11 فروردين 1394 :: نويسنده : مهاجر

آه...

دلم گرفته است از روزگاری که سیاهی فوج فوج دیده میشود قبل ها تن هر کسی یک تابستان داشت آن هم تابستان داغ بدن معشوقه و همسرش بود.

چه شده است مارا؟؟؟؟؟؟؟؟

تن هامان تابستان ها دیده اند....

هوس ها چشیده اند پرده ها دریده اند......

حیاها بریده اند......

دل ها شکسته اند و آبروها برده اند در دنیایی می اندیشیم و زندگی میکنیم و قدم بر میداریم که تفکر فروشی ارزشی کمتر از تن فروشی دارد به کجا خواهیم رسید با این طرز فکر؟

سر خیابان دختری را میبینم که لباس پسرانه پوشیده و فال میفروشد کمی جلو تر که میروم مادری کودکی بر دوش دنبال پول میگردد صدای ناله زنی می آید از دور گویی او روشی دیگر را برای خود دارد او با به گردن گرفتن شهوت یک مرد پول در می آورد جلو تر که میروم دختر های سر میدان به جای دیدن بلندای غیرت و آبرو و اندیشه مرد به بلندای شاسی ماشینش بسنده میکنند اینجا ان دنیای قدیم نیست نمک که خوردند نمک دان که هیچی صاحب نمک هم نابود خواهند کرد اینجا برای نفس کشیدن هم تاوان باید بدهی اینجا زمینی است که موج سواری زن در دریا جرم است اما موج رفتن زیر مردی که حیای تور را به تاراج میبرد امری عمومی است اینجا اکسیژنی را استشمام میکنم که انگار بوی الکل تا مغزم میرود در زمانی هستیم که مست نیستیم اما نوشه هایمان همه بوی سلامتی میدهند جایی هستیم که برای سلامتی هر کسی پوک میزنیم اما برای سلامتی بیماری فقر قدم از قدم بر نمیداریم جایی هستیم که زیاد بودن علم و تدبر که به چشم نمی اید صفر های موجودی حساب بانکی باید زیاد باشد پول حلال دیگر اهمیت ندارد... پول باشد....حلالش مهم نیست کجاست فرهادی که به یاد خم ابروی شیرین بیستون ها میکند کجاست مجنونی که خانه خدا رفت اما عشقش را از یاد نبرد اینجا معرکه است معرکه ای از هوس ها....شهوت ها......بی رحمی ها اینجا معنی عشق فاصله ای از چند وجب تا چند وجب زیر کمر است اینجا بوی نامردی میدهد دنیا اینگونه نیاموز به انسان هایت عشق واژه عظیمی است....که خیلی ها آن را نمیفهنمد براي فهمیدن عشق باید آدم بود.... چیزی که خیلی ها نیستند من دختری ساده ام شاخ نیستم... خاص نیستم.. داف نیستم.... من یک آدمم چیزی که خیلی ها نیستن ای دختری که در کنار من در کلاس مینشینی در کنار من در خیابان قدم بر میداری کنار من هستی و نفس میکشی و دختری که هنوز نمیشناسمت خواهرانه نصیحتت میکنم هیچ چیز ارزش حیا و حجب تورا ندارد مغرور باش چون اگر ساده بگیری زمانه دورت میزند و تو میمانی و سری بی کلاه از روزگار تا بخودت بیایی دیر میشود میشوی دختری فاحشه که انگشت نمای همه هست میشوی انگشت نمای همان پسرانی که ناشیانه پرده حیایت را دریدند گاهی باید مغرور بود....گاهی غرور واجب خداست فخر فروش باش اما تن فروش نباش تو گلی هستي در باغ زندگی و هر کسی لیاقت با تو بودن را ندارد من دخترم و به دختر بودنم افتخار میکنم من دخترم و سرشار از احساس من روزی عاشق میشوم عاشقی که چشمانم را میبندم و تنها در مسیر عشق قدم میدارم اما عاشق مردی خاص....مردی رویایی اما رویای من شاهزاده ای با اسب سفید نمی طلبد من هر چیز بخواهم شاهی بنام پدر در زیر پایم میریزد و هر چقدر احساس بخواهم ملکه ای چون مادر به من هدیه میدهد هر چقدر راحتی بخواهم در کاخی که خانه من است دارم من برای ادامه زندگی مردی میخواهم از جنس بلور رنگ طراوت که بوی پاکی بدهد که فقط خودم را بخواهد. خنده هایم...اخلاقم.... گفتارم....کردارم.... رفتارم و همه و همه ی من را بخواهد نه همان عشق چند وجب در چند وجبی که گفتم نه برجستگی های بدنم را آری قبول دارم نیاز است اما عشق پوشالی نیست که با چنین چیز هایی پر شد من عاشق چنین مردی میشویم در اصل هر دختری عاشق میشود اما عشق واقعی با چنین مردانی تجربه کنید مردان سرزمین من تنها نشانه مردانگی کافی نیست گاهی باید واقعا مرد بود مرررررررد



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 6 بهمن 1393 :: نويسنده : مهاجر

عاشقانه اي ساده...

مـن عـــاشــقــ مــردیــ ام

کــه بــوی مـــردانگـــیــ اش غــرور زنـــانـه ام را دیــــــوانه میــــکند

 

 

دلم حضور مردانه میخواهد

نه اینکه مرد باشد نه !

مردانه باشد.

حرفش . قولش . فکرش . نگاهش .

قلبش آنقدر مردانه که به توان تا بی نهایت دنیا به او اعتماد کرد.

تکیه کرد! ********



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 25 فروردين 1394 :: نويسنده : مهاجر

من دخترم . . . !

پر از راز ...

هرگز مرا نخواهی دانست ...

هرگز سرچشمه ی اشک هایم را نخواهی یـافت ...

هرگز مرا نمیفهمی . . .

مگر از نسلم باشی . . .

مگر از جنسم باشی. . .

من از نسل لیلی ام ...

من از جنس شیرینم ...

در وجود مادری رشد کرده ام

و روزی کودکی در وجودم رشد خواهد کرد



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 17 خرداد 1394 :: نويسنده : مهاجر

چــ " تلــخ " است:

"علـآقه" ای کـ "عاנت" شوנ. . .!

"عـآנتی" کـ "باور" شـوנ. . .!

"باوری" کـ "خـاطره" شـوנ . . .!

و "خـآطره" ای کـ "נرנ" شـوـנ . .!!!!!!



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 18 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

نگو بار گران بودیم و رفتیم!!!!!!!

اینکه دلیل محکمی نیست........

بگو با دیگران بودیم و رفتیم.

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 24 فروردين 1394 :: نويسنده : مهاجر

کودکی خسته شده ام در لا به لاي آهنگ غمگين اين زندگي

بدون احساسي براي فردا

بدون خاطرات باراني

هر روز دلم را به بهانه اي ورق ميزنم

تا شسته شوم تا ارام شوم

آرام مثل كودكي

حالا كه بزرگ شده ايم دلتنگيم

اي كودكي سا يه ات را بفرست

اينجا آفتاب ما سايه ندارد

اينجا احساس , بوي گم شدن ميدهد

اينجا باران بوي سنگ و سيمان ميدهد

من بوي خاك باران خورده را می خواهم

کاش میدانستیم رویای بزرگ شدن خوب نبود

پس سايه ات را بفرست



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 11 فروردين 1394 :: نويسنده : مهاجر

ﺗﻮ ﭘﺴﺮ:

ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺰ خوشکلی ﻭ ﻫﯿﮑﻞ ﻭ ...

ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯽ ، ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﯽ،

ﻣﺸﮑﻞ ﺍﺯ ﺫﺍﺕ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ !

ﺍﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺧﺮﺍﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺟﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﯼ

ﺩﺧﺘﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺬﺕ،ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩﻥ،ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﺍﻧﯽ ...

ﺍﻣﺎ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﻔﻬﻤﯽ: ﺩﺧﺘﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺣُﺮﻣﺖ،ﻋﺸﻖ،ﻋﻼﻗﻪ،ﻣﺤﺒﺖ،ﺍﺣﺴﺎﺱ،ﺁﺭﺍﻣﺶ،ﺯﻥ.ﻣــﺎﺩﺭ ...

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺳﺪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻟﺬﺕ ﻫﺪﻑ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﯼ !

ﻭ ﺗﻮ ﺩﺧﺘﺮ:

ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺟﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻗﺪ ،ﺗﻪ ﺭﯾﺶ ،ﻫﯿﮑﻞ ،ﻗﯿﺎﻓﻪ،ﭘﻮﻝ ،ﺷُﻬﺮﺕ !

ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺍﺯ ﻋﻘﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺩﻟﺖ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ !

ﺍﻣﺎ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ :

ﭘﺴﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ،ﺳﺎﯾﻪ ﺳﺮ،ﻋﺸﻖ،ﭘﻨﺎﻩ،ﺍﻣﻦﯾﺖ، ﻣَﺮﺩ.ﭘــﺪﺭ ..

ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ، ﻭﻓﺎ، ﺩﺭﮎ ....

ﻭ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ

 

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 7 اسفند 1393 :: نويسنده : مهاجر

زندگی" باغی" است که با عشق "باقی" است.

"مشغول دل" باش نه " دل مشغول "،

بیشتر " غصه های ما " از " قصه های خیالی ماست "

پس بدان اگر " فرهاد " باشی همه چیز " شیرین " است

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

شنبه 15 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

خـــود را به من عادت نده

مــــن مثــل هرکــس نیستـم

یک روز هستم پـــــیش تو یک روز دیـــگر نیستــــــم

از من مخواه عاشـق شدن عاشقـــی سرابی بیش نیست

آن کس که از مـن ساختند جزسایه ایی ازخویش نیست

هرگــز بـرایــــم دل مـــده چشمــــــان خود را تر نکـن

این وضع پـــر آشوب من آشفتــــــه و بـدتــــــر نکـــن

هرگــــز نگویی خواهمت من دوســــــــتت دارم

هنـوز تو حیف هستی نازنیــــــن

در پای بی مهـــــــرم نسـوز

سر مستـــی و دلـــــدادگی ازمن گذشتس خستـه ام



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

شنبه 15 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

در زندگی برای هر آدمی از یک روز از یک جا از یک نفر به بعد ... دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست! نه روزها، نه رنگ ها، نه خیابانها همه چیز میشود: "دلتنگی!



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

شنبه 15 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

شده بعضی وقتا یهو دیگه دوستش نداشته باشی...؟ به خودت میگی اصلأ واسه چی دوستش دارم..؟ مگه كیه ؟...مگه واسم چیكار كرده ؟... مگه چی داره كه از همه بهتر باشه...؟ اصلأ من كه خیلی از اون بهترم... بعد به خودت می خندی كه اصلأ واسه چی اینقدر خودتو اذیت كردی..!!؟ یهو یه چیزی یادت میاد.... یه چیز خیلی كوچیك.... یه خاطره..... یه حرف.... یه لبخند.... یه نگاه... و بعد.... همین... همین كافیه تا به خودت بیای و مطمئن بشی كه نمی تونی هیچ وقت فراموشش كنی...!

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سفیهی طلا رابا مس عوض کرد.

دلیلش را پرسیدند ،

در جواب پاسخ داد : چون رنگش سرختر بود! [

خدا کمکمان کن رنگ و لعابهای دنیا فریبمان ندهد ؛

که مبادا طلای عقبی را به مس دنیا بفروشیم



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 17 خرداد 1394 :: نويسنده : مهاجر

گیله مرد میگفت :

   آدمها را به میزان درکشان بسنج نه به اندازه مدرکشان؛

        چرا که فاصله ی زیادی از مدرک تا درک وجود دارد.

               مدرکی که درک بالاتری به ارمغان نیاورد ، کاغذ پاره ای بیشتر نیست.

                          مهمترین نشانه ی درک بالاتر تواضع بیشتر است.



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

چهار شنبه 12 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

 

ثانیه ها را عبور می کنم و دقایق را مرور.

تا ساعتی از انتظار سبز را ورق می زنم

ای ناب ترین غزل و ای روشن ترین حضور!!

چگونه باور کنم که در این هیاهوی حیله و ریا قلبم به یاد تو نتپد؟

ای باغبان گل های معنویت

ای کوکب هدایت! ای بهاری ترین نسیم! ****

ایا میشود روزی گرمای حضورت را حس کنم؟

ایا ان روز زنده خواهم بود؟

هر ادینه بوی ندبه صدای اشک یاد فرج و دستان مشتاقت خسته تر

از روزهای دیگر به سمت خدا قد می کشد تا سبد هاشان لبریز از میوه

ظهور شود!!!



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

عادت ندارم درد دلم را به هر کسی بگویم ..!

پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم ،

تا همه فکر کنند ، نه دردی دارم و نه قلبی ...

 

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 11 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

میخواستم چیزی برایت بنویسم

گشتم بین همه سی و دو حرف الفبا

بین همه کلماتی که از کودکی در گوشم خوانده بودند

بین همه کلماتی که بعد از هفت سالگی خوانده بودم

گشتم و هیچ نیافتم

دلم به حال بیچارگی واژه ها سوخت

که کم می آورندبرای نوشتن از شما 

برای نوشتن از شما عزیزترینم برای نوشتن از شما استاد عزیزم

که بی نهایت برایم عزیزی

بهترینم بی نهایت دوستتان دارم.

************

چقدر دلتنگ حضورت هستم کاش تصویرت نفس می کشید

محبت های صادقانه ات را میستایم  چون لحظات در کنار تو بودن برایم بهترین لحظه ها هستن



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 11 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

هرکس این خط رو نداره بدونه همیشه تنهاست!



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 11 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

روزی می رسد ...

که دلت برای هیچ کس به اندازه من تنگ نخواهد شد...

برای نگاه کردنم خندیدنم , اذیت کردنم ...

برای تمام لحظاتی که در کنارم داشتی ...

روزی خواهد رسید که در حسرت تکرار دوباره من خواهی بود..

من می دانم روزی که نباشم هیچکس تکرار من نخواهد شد

 

 

این روزهــــا زیادی ساکتــــ شده ام

حرفــــ هایم نمی دانم چــــرا به جای گلــــو ،

از چشــــم هایم بیرونــــ می آیند . .

من امروز به تو نیاز دارم ، نه فردا ...!

 

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

گـاهـیـ وقـتـا دلـم فـقـط سـنـگـیـنـیـ نـگـاهـت رو مـیـخـواد

که زُل بـزنـی بـهـمـــ ـ

و مـ ـن بـه روی خـودمـ نـیـارمـــ

مـــن ســـزاوار ایـــن ” فراموشـــی ” نبـــودم …

همانطـــور کـــه تـــو , لایـــق ایـــن ” عشـــق ” نبـــودی



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 17 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

سلامتی تویی که رفتی و هیچوقت نفهمیدی

چه داغی رو دلم گذاشتی

سلامتی تویی که من شدم درد دلت

و تویی که شدی داغ دلم

سلامتی هرکی که مجبوره عشقشو رها کنه

که پروازشو تو اوج ببین.



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

قــَلبــَم مثه قــــَبرم فقط جا یه نفره ...

اوکیییی؟؟

پـَََس بََقیه هِِِــــــــــــــررررررررری....

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

می دانم امشب چندمین روز از نبودنت در زمین است.

همین مقدار روز را در قطره قطره اشک های من ضرب کن

ببین نبودن تو اینگونه من را دیوانه کرد.

حاضر بودم تموم دردش بیاد تو وجود من

اصلا خدا بگه تو بجاش بمیری اون زنده می مونه

ولی متاسفانه ادمای خوب طول عمرشون کمه خدا زود میبره پیش خودش.

بازم خدایا ازت گله ندارم.هر کاری که انجام دادی حتما حکمتی داشته پس از قول من مراقبش باش.

لطفا...



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

و آخرین کسی که در قلبم نشست ، بدجور دلم را شکست …

و آخرین بوسه ای که بر روی لبانم نشست ،احساس کردم تنها هوس است !

و این اولین اشتباه بود ، که بی خیال تو نشدم ،

باز هم از التماس ها و بی قراریها خسته نشدم و این اولین گناه من بود ،

که صدها بار به آغوش تویی آمدم که فکر میکردم پر از عشق است

پیش خود میگفتم تو زلالی مثل آب ، هر چه غم است با تو میرود زیر خاک

رفتم زیر خاک و آب گل آلود به من رسید ،

ریشه کردم و همه برگهایم خشکید !

و این آخرین غروب من بود برای کسی که صدها بار طلوع کردم !

و آخرین کسی که در قلبم نشست ، درهای امید را بر رویم بست،

شدم اسیری در قفس ،که حتی رنگ آسمان را هم نمیبیند ،

که حتی نمیتواند دستان اسیری مثل خودش را بگیرد ،

یا اشکی را بر چشمان کسی ببیند

تا به این خیال که مثل او دلشکسته در این دنیا است به زندگی امیدوار شود..

و اولین کسی که در قلبم نشست ، مثل همان آخرین کسی بود که قلبم را شکست ،

و اینگونه هر که آمد به قلبم مثل تو بود ،

همه حرفهایش ، حرف تو بود ، نگاهش به رنگ چشمان تو بود ،

گرمای تنش به گرمی هوس بود !

در این دو روز دنیا رنگ عشق را ندیدم ،

هر چه بی وفایی دیدم طعم وفا را نچشیدم ،

بارها شکستم و افتادم بر زمین ،

اما با همان حال خرابم سینه خیز راه خودم را میرفتم

و کسی نیامد دستانم را بگیرد مرا از زمین بلند کند!

و آخرین کسی که در قلبم نشست ،

تو بودی و رفتی و باز هم دلم شکست ،

اینبار نه از غم رفتن تو ، باز هم از غم شکستن



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

بعضی دوستیا شوخی شوخی میان و جاگیر میشن توی دلت !

        تبدیل به یه عشق عمیق میشن …

                                                                                         ته نشین میشن توی قلبت …

                                                                                                           ولی یه روز خیلی راحت تو سکوت میرن !

اونجا باورش سخته ،

                                                      اونوقته که باید بلد باشی چطور با یه خاطره کنار بیای ...



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

بازی قشنگی بود ...

اما ما قشنگ بازی نکردیم ....

قبول کن که هردو باختیم ....

من که "همه" را به تو فروختم ...

و تو که مرا به "هیـــــــــــــــــــچ "فروختی...



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

او راحت از من گذشت …ا

گر خدا هم راحت از او بگذرد…

قیامت را “من” بپا میکنم…



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 17 آذر 1393 :: نويسنده : مهاجر

من به قلبم افتخار می کنم

با آن بازی شد !

زخمی شد !

به آن خیانت شد !

سوخت و شکست !

اما به طریقی هنوز کار می کند . . . !



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد